مهــــــرآنه :)

آخرین مطالب


یا حق


*المومنون یسعی نورهم من بین ایدیهم...

++ همه چیز نسبی است.مشکی هم همیشه بد نیست.مثلا مشکی برای تو پوشیدن.راستی قافله ات کجا رسیده آقا؟

+آیا پاراگراف اول مصداق قضاوت است؟



از دیدن کسانی خصوصا خانم هایی که مدام و در همه حال مشکی می پوشند و متاسفانه بیشترشان هم خانوم های خوب مذهبی اند، حس خوبی پیدا نمی کنم. توجیه شان هم شاید اینست که باید سنگین و جلب توجه نکرد و چه می دانم زن و دختر نباید رنگهای سبک و جلف بپوشند. و شاید حتی بعضی هاشان آن وقت ها که دختری را که من باشم می بینند که سر تاپا سفید می پوشد و حتی یک جفت جوراب مشکی هم ندارد لبی به دندان گزیده باشند و در دل حتی دعایی جهت هدایت این بشر کرده باشند. یک نفر هم نیست بگوید آخر خب قبول می روی بیرون و مشکی می پوشی و نمیخواهی جلب توجه کنی( که این را هم قبول ندارم چه بسا همان مشکی گاهی بیشتر جلب توجه کند)، در مجلسی که همه خانم هستند چه؟! خب لااقل چادر را که میتوانی دربیاوری!نمی شود یعنی؟


دو روز پیش که بنا بر عرف، احترام یا هرچه قامتمان مشکی پوش شد باز هم حس خوبی نداشتم. نمیدانم هم این حس تا حدی تنفر از این رنگ از کجا پیدایش شد. فقط میدانم حس خوبی ندارم از مشکی پوشیدن. اصلا حتی گاهی اگر مجبور باشم چند روزی مشکی بپوشم کم کم حس می کنم صورتم هم تیره می شود . هرکس بود شاید خیلی هم خوشحال می شد خیلی راحت و بی دردسر برنزه و سبزه شدن!هزینه ای هم ندارد. من هم حکما باید خل باشم با این وضع وگرنه تا آخر عمر مشکی می پوشیدم و پز صورت بی دردسر برنزه و سبزه شده ام را می دادم به همه کس در انواع مجالس و میهمانی ها و کلی هم لایک می گرفتم.


داشتم فکر می کردم این حس من نسبت به مشکی واقعا از کجاست؟ از این که این رنگ طفلک برای ما شده رنگ مرگ و عزا یا همان که حس می کنم سیاهیش می چیچد توی صورتم یا حتی بیشتز پش برود توی روحم . بعد فکر کردم مثلا کره ای ها که وقت مرگ سفید می پوشند هم آیا همین حس را ممکن است داشته باشند؟ مثلا از سفید پوشیدن حالشان ناخوب شود. اصلا مگر می شود سفید را دوست نداشت؟

بعد فکر کردم چقدر خوب است که کفن آدم سفید است. پاکِ پاک! چقدر آدم با سفید قشنگتر می شود و چقدر حالش هم سفید می شود. چقدر خوشحال شدم که وقتی مردم، لااقل اگر قرار است ناراحت اعمالم باشم، حداقل کفنم سیاه نیست تا دردش را مضاعف کند در آن هیری ویری. آخر دیگر آنجا نمی شود عوضش کرد خودت هستی و همان یک تکه لباس باید با همان سر کنی. و چقدر درد دارد یه عمر چند هزار ساله هی سیاه بپوشی.واقعا عذابی است برای خودش. و خدا را هزاران بار شکر از بابت سفید بودن کفن.کاش اعمالمان هم سفید باشد که سفیدی روی سفیدی چه کیفی دارد ها! نور می شود.راه را روشن می کند.*


مهردخت
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۱ ۰ نظر


++ ...

+ حتی تایم بیداری تا سحر، دنبال سرگرمی و بازی هستیم!

*کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم لعلکم تتقون: روز برشما واجب همنگونه که بر امتهای پیشین واجب شد امید است که پرهیزکار شوید./بقره-



باز هم تو! باز هم تویی که به ما رو آوردی. باز هم تویی که یادت نرفته است بندگانت را. یادت نرفته همین ماهایی را که هی مدام تند و تند فراموشت می کنیم. همین ماهایی که حال نداریم یک ساعت نه حتی یک ربع بنشینیم با تو حرف بزنیم. آن وقت شب ها تا نصفه شب بلکه تا صبح، آغوش دستانمان باز است برای گوشی های کوفتی مان و چشم هایمان را به زور هم که شده باز نگه می داریم مبادا کامنتی، پی اِمی از زیرش در برود. همین ماهایی که مدام الآنلاینیم. خیلی هم فکر می کنیم چقدر خوبیم و کیلو کیلو هندوانه تحویل خودمان می دهیم و حظ می کنیم که به به چه آدمهای خوب و رفقای بامرامی هستیم که بخاطر دوست و رفیقمان بیداریم و درددل هایش را می شنویم.

باز هم تو آمدی. آمدی صدایمان بزنی. آمدی با رحمتت، برکتت و مغفرت. آمدی برداری ما را ببری به دریای لطف خودت. که آدم شویم. که تقوا را بفهمیم. ما این را می فهمیم آیا؟

خودمانیم ها راستش حتی آماده هم نبودیم برای آمدنش. مثل مسافری که از مدتها قبل خبرش کرده اند که سفر در پیش است و هی مشغول است یکهو می آیند و می گویند باید برویم. به همان آشفتگی، به همان حیرانی.

اما همیشه خوب. بازهم خوب آمدی. باز هم آبرو خریدی و یک بار دیگر مهلت دادی.

پس بفهمانمان..خودت بفهمانمان.

نه،میدانم باید خودمان بفهمیم.پس دست هامان را بگیر ... و امیدت را نه! 

یا رب الشهر الحرام...


مهردخت
۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۵ ۱ نظر



++ مثل احمق ها نمیدانم دلم چرا هربار بعد از دیداری می گیرد!
+بیمار خنده ای توام بیشتر بخند...
* وَ إِن تَعُدّوا نِعمَتَ اللهِ لا تُحصوها: و اگر نعمتهای خدارا بشمارید، نمی توانید آن ها به شمارش درآورید/نحل-18



 روزها روزهای خرداد است که رو به پایان می رود و هنوز تیر نیامده گاهی روزها می شود گرمای خرماپزان. از همان روزها که دلت می خواهد پا روپا بیندازی لم بدی گوشه خانه یا جلوی تلوزیون و با خنکای باد کولر از زندگی لذت ببری. چقدر حتی می چسبد این خواب وسط روز و زیر باد کولر.
میان همین روزهای داغ اما می شود روزهایی باشد که دل بدهی به داغی و گرمای دیگری. به گرمایی مثل دیدن یک نفر که دیدنش دلت را گرم کند. که دستش را بگیری . که وقتی مسیری را اشتباهی رفتی با او، در دل هی به این فکر کنی از ساعتهای بودنتان کنار هم دارد کم می شود و نمیتوانی یک دل سیر کنارش بنشینی و سیر ببینی و ببویی اش.
روزهای گرم خردادی حتی گرم ترین روزهای سال هم اگر باشند باز هم می چسبند وقتی با چاشنی گرمای حضور یکنفری همراه شوند که شده است دلخوشی و حس خوب روزهایت. حتی با همه نگرانی ها، حتی با همه سکوت کردن هاش، با چشمانی که حس می کنی دارد به زور غم پنهان می کند میانشان، لبخندش آرام می کند دلت را و بودنش را شکر می گویی و گرمای خرداد را لذت بخش ترین گرمای این روزهایت می کند. و باز به یادت می آورد که "نعمت هایش را یارای شمارش نیست"*
آن مهربان همیشگی:)
به اندازه هرروز اورا عاشق می شوم. عاشقی که همیشه میان دو جنس نیست!


مهردخت
۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر


++و باز آغازی دیگر ...

+ هوالاول و الآخر

*مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى: از (زمین) آفریدیم تان و به آن باز میگردانیم تان و باردیگر از آن خارج می سازیم/طه-55



زندگی پر است از آغازها و پایان ها. هی مدام آغاز می کنی و می شوی و یک جایی باز به پایان می رسی. مثل همان اولِ اول. همان اولین آفتاب که از پشت کوه بیرون آمد و چشم به روی زندگی گشودی. همان آغازِ نخستین. و روزی می رسد که می رسی به آن پایان نهایی. همان روز باز هم خورشید دوباره چهره نمایان می کند و اما شاید تو نباشی. خورشید ها می آیند و می روند و سلام ها می دهند به آدم ها و آدم ها سلامی دیگر به آفتاب.

اما خورشید هرکس روزی دیگر بالا نمی آید.می رود آن پشت ها می نشید و پایان می پذیرد.خورشید هرکس روزی می رسد به آن پایان نهایی.

و میان این آغازِ نخست و آن پایانِ تمام هر روز زندگی پر است از آغازها و پایان ها. پر است از حس های جدید، ابتداء های لبخندین و پایانه های اشک چکان حتی، پر از حس هر روز دوباره زندگی کردن. تا بدانیم هیچ آغازی ابدی نیست و هر پایانی الزاما دردناک. و قدر بدانیم شروع مان و شروع هایمان را و تا رسیدن به مقصد نهایی ریه هایمان را پر از دم ها و بازدم های لذت انگیز کنیم.

و بعد از پایانی آغازی دیگر در راه است و "*چنان که از دل خاک آمده ایم، باز خواهیم گشت به دامان پربرکتش و باز آغاز می شویم از نو "...


مهردخت
۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۸ ۰ نظر