مهــــــرآنه :)

آخرین مطالب

 

حس ملوانی که در دریای پهناوری مدام چشم می‌چرخاند تا  شاید جزیره‌ای خشکی ببیند. و ناگهان از خیلی دور نقطه‌ای می‌بیند و فریاد می‌زند خشکی خشکی!

اولش همان قدر دور است. همان قدر محو و شاید حتی نادیدنی.

 

سی سالگی اول جزیره‌ای دور در دریایی پهناور بود. حالا اما نزدیک است. همین جا سایه به سایه، پا به پا، کنارم راه می‌رود. حالا جزیره‌ای است که قدم‌هایم رویش راه می‌رود. 

همین قدر دور، همین قدر نزدیک

 

+ناتمام... فعلا منتشر شود برای ثبت تاریخ

مهردخت
۱۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر


*وَ أنْ لَیسَ لِلانسانِ إنسانِ إِلّا ما سَعَى. سوره نجم/۳۹
+در توابع  ریاضی اکسترمم‌های نسبی نقاطی از تابع‌اند که رفتار تابع در آنها از لحاظ صعودی و نزولی بودن تغییر می‌کند.
++ هر نقطه اکسترمم، یک نقطه بحرانی است اما عکس آن صادق نیست. نقطه‌ی بحرانی مشتق صفر است (همان توقف) اما تغییر رفتار قبل و بعدش نداریم. همواره صعودی یا نزولی


فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها یک نقطه‌ی عطف در زندگی‌شان دارند. گاهی هم چند تا. به زبان ریاضی‌اش می‌شود نقطه اکسترمم نسبی. یک جایی از زندگی که یک دفعه به خودشان می‌آیند و عده‌ای هم البته از خودشان می‌روند. همان جایی که بعد از یک توقف سیر زندگی عوض می‌شود. از نزولی به صعودی یا از صعودی به نزولی.
نشسته‌ام و به نقطه‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم. به ویرگول‌هایی که خیلی بیشتر از یک مکث کوتاه بودند. به تمام شدن‌هایی که زمانی پایان بودند و حالا دوباره از سر گرفته شدند. 
یک سال و دقیق‌ترش را اگر بخواهم بگویم یک سال و ده روز پیش، توقف ۱۲ ساله‌ای تمام شد و آغازی دوباره آغاز. توقفی که حالا حتی می‌توان به سببش زندگی را تقسیم کرد. زندگی قبلی و زندگی فعلی و جدید. حالا در زندگی جدید من هستم و رویاهای جدید، راه‌های جدید و امیدهای پیش رو.
نمی‌دانم اسمش را می‌شود نقطه اکسترمم گذاشت یا نه. شاید هم نقطه‌ی بحرانی. که از جهتی توقفی نبود و راه همچنان ادامه‌دار اما در  مسیری دیگر. هرچه هست، بعد از آن خستگی در کردن طولانی، لمس دوباره برگ‌های کاغذی، کلنجار رفتن با فرمول‌ها و غوطه در پیچ و تاب‌های DNA (به قول بچه‌ها و نظام جدید آموزشی دِنا) حال این روزها را حال خوبی‌ کرده است. حال تلاش و تلاش و امید و امید که انسان را جز تلاش بهره‌ای نیست.*
الحمدلله ربّ العالمین


مهردخت
۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر

خال خال های درشت زرد روی پیراهن بلند قهوه ای اش، همان اول چشم ها را گیر می انداخت.

شاید هم صدای بلندش که داشت عالم و آدم را به فحش می کشید. از آن فحش ها که حتی شنیدنش هم باعث خجالت می شد.بلند می شد. داد می زد. و باز فحش و فحش و فحش.

و اطزافیان…

نگاه بود و لب گدیدن و چشم های گشاد شده از تعجب. هی.کس مرفتکنارش بپرسد مادر مثل اینکه غم عالم را داری. هیچ کس کنارش ننششست از ترس.هیچ کس,دستش را نگرفت .همه نگاه کردند فقط.مردها از جلوی اتوبوس سر می کشیدندببینند کیست.زنها یا لب می گزدیدند از شنیدن فحش ها.یا نچ نچی.چندنفر عکهم در اولین ایستگاه پیاده شدند.به گمانم از ترسشان یا شاید گناه گش هایشان زیاد شد. آنها که ماندند ترسشانرا لای خنطده ای پیچیدند و ننشستند کنارش.

یکی هم توصیه به مادری که بچه ات را اینجا ننشان فحش ها را یاد می گیرد.

و من..


مهردخت
۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر

*فَإنّی قَریب: پس من نزدیکم/بقره،186

+آخرین باری که کسی رو بغل کردین کی بود؟




دیشب فکر کردم چقدر جای دو بازو که محکم در میان بگیردم و بچسباند به سینه خالی است. حس کردم که چقدر این روزها دلم یک آغوش طولانی محکم می خواهد. و یادم آمد مدت هاست نه کسی را میان بازوهایم میزبانی کرده ام  و نه خودم میهمان بازویی شده ام. و باز فکرکردم، چقدر تلخ...

تلخ، مثل پرتاب شدن  وسط دنیایی که خیلی وقت است فراموش شده است. وسط چیزهایی که شاید اصلا فکر نمی کردی خیلی مهم باشد. مثل دیروز. دیروز و آن مقاله ی لعنتی که الحق داشت راست می گفت. که از درمانی می گفت که نیاز هرکسی است؛از بغل های فراموش شده؛ از روان های بی تاب یک بغل؛ از دردهایی که با یک آغوش تسکین می یابند.
و ما آدم های عصر جدید، عصر صمیمیت ها و بوسه و آغوش های مجازی، این یک قلم را کم داریم. ما که به قول همان مقاله، نه رشد می کنیم، نه سالمیم و نه حتی زنده. که می گفت: برای زنده ماندن روزانه 4 بغل لازم داریم و برای سالم ماندن روزی 8 تا و برای رشد کردن 12 تا. حالا ببینم کداممان حالمان خوب است؟ کداممان می توانیم بگوییم که این لعنتی درست نمی گوید؟
اصلا بهداشت روان و سلامت روح را می شود از این ساده تر هم درمان کرد؟
اصلا بیایند به جای این همه علت یابی خودکشی ها و افسردگی ها یک مرکز آغوش درمانی بگذارند. باور کنید خیلی چیزها بهتر می شود. چه خودکشی هایی که دیگر اتفاق نیفتد و چه تخت هایی که از مراکز روانی خالی نشود.
نه نچ نچ دارد و نه لب گزیدن. اصلا خدا و پیغمبری اش را هم نگاه کنی خود خدا هم توی بغل آدم است و خودش هم هی بندگانش را بغل می گیرد. خودش گفته است دیگر: *من نزدیکم! و مگر از توی بغل آدمی، همان جا که سفت می چسبی و می چسبانی و می چسباندت به قلبش نزدیک تر هم هست؟

و والله که نیست!

بیایید تا دیر نشده آغوش هایمان را به روی هم باز کنیم.

مهردخت
۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۸ ۰ نظر