این روزها که می گذرد ...
روزها ی خوبی است
با طعم خوب اتفاق های دوست داشتنی
+رز ارغوانی قاهره...وودی آلن
++دیالوگها و بخش های عالیی داشت که فعلا اینجا مجالش نیست.
+++خدا دلیل بوجود آمدن هستی و کائناته.._آها منظورت نویسنده و کارگردانه؟(خدای هرکس بقدر ذهن و درک اون شخص از دنیاست.خدای ما کیه؟)
*لایغیر الله ما بقوم حتی یغیرو ما بأنفسهم.
سیسیلیا در یک رستوران کار می کند. همسرش از کار بی کار شده و اوقاتش را با قمار و ورق و یک سری کارهای ظاهرا موجه خلاف اخلاق(از نظر خودش البته) می گذراند. سیسیلیا کار می کند و پولش را به شوهر طفلک از کار بی کار شده اش می دهد تا او بیشتر و بیشتر بتواند قمار کند و پیش دوستانش کم نیاورد و غصه بی کاری اش را نخورد (چقدر هم می خورد!) و افسردگی نگیرد.
سیسیلیا که در رستوران کار می کند, از قضا عاشق دیدن فیلم خصوصا از نوع رومانتیک است و تقریبا هرشب برای دیدن فیلم به سینما می رود. شوهرش خب شبها که به خانه می آید خسته است و نمی تواند اورا همراهی کند. و سیسیلیا تنها به سینما می رود.
شوهر آدم بدی نیست. از کار بی کار شده و طبیعی است که اعصاب نداشته باشد.طبیعی است که غر بزند. به درخواست همسرش برای یکبار همراهی به سینما جواب رد بدهد و گاهی که خیلی رویش فشار بیاید حتی همسرش را بزند(البته بعد از اخطار!)
سیسیلیا با همه ی اینها باز هم کار می کند و بازهم پول قمار شوهر را در می آورد و تنهایی به سینما می رود. فیلم می بیند و شده ساعتی از دنیای خشن بیرون به دنیای رومانتیک و زیبای آن سوی پرده پناه می برد. سیسیلیا حالش در سینما خوب است.
آن طرف پرده همه چیز رو به راه است. عاشق ها واقعا عاشق اند. ب و س ه ها واقعی اند. همه چیز آن طوری است که دلش می خواهد.
همه ی ما گاهی بالاجبار شرایطی را می پذیریم و تحمل می کنیم.چون فکر می کنیم مجبوریم. توان تغییر در خود نمی بینیم.پس تحمل می کنیم هرچقدر هم ناخوشایند و زجرآور. و بعد برای فرار به دنبال جایی می گردیم تا خلأ را برایمان پر کند.به دنبال جایی برای آرامش حتی شده در عالم خیال.حتی شده با پناه بردن به خیال و نمی دانیم شاید هم نمی خواهیم بدانیم و بفهمیم تغییر باید در خودمان باشد.تغییر را باید خودمان آغازکنیم. چرا؟! چون جای دیگری برای رفتن نداریم.چون از تنهایی می ترسیم.
چمدان می بندیم و می گوییم این بار رفتم که رفتم و همیشه یکنفر می گوید می دانم که بر می گردی! و ما باز می گردیم.
خیال زیباست.همه چیز آن طوری است که می خواهی. زندگی شیرین است. مشکلی نیست. عشق عشق است. با این همه, خیال خیال است. بخواهی در خیال و با خیال زندگی کنی یک روز بالاخره به خودت می آیی و می بینی هرچه بود مثل یک خواب تمام شد و تو ماندی و واقعیتی که نمیتوان از آن گریخت.واقعیتی که یا باید بمانی و تحملش کنی یا بالاخره جرأت کنی و بجنگی حتی اگر شکست بخوری. تنها شوی. حتی بمیری!
+یک روز بعد از26 سالگی
++ شروع کنار هشتمین خورشید،یک روز بعد از آغاز تابش اولینشان مگر می شود خوب نباشد؟
*انا لله و انا الیه راجعون/همانا ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم
زمین می چرخد. روز ها و شب ها می گذرند. هفته می شوند و ماه و سال و باز دوباره بر می گردی به همان نقطه ی آغاز. به آنجا که شروع کردی و آغاز شدی. و باز باید آغازی دوباره را بیاغازی.
باید بند کفش ها را محکم کنی و قدم در مسیر بگذاری.برو و بروی و نمانی. که ماندن طعم تلخ راکد شدن دارد. که رسیدن حتی اگر خیلی دور، حتی اگر نرسی، در رفتن است.باید رفت.باید گام برداشت و قدم در راه گذاشت.
امسال، امروز،یک روز بعد از 26 سالگی، دیگر به این که قله کجاست و کی به سرازیری می رسم فکر نمی کنم. به اینکه یکسال پیش دوست نداشتم 6 شدن 5 را. امسال میخوام بند کفش هایم را محکم کنم. و مسیر تازه را آغاز کنم. و بروم و بروم و بروم . و از مسیر لذت ببرم و لذت بخش کنم. با همه ی دلشوره های گاه به گاه. همه ی گاهی شکست ها. همه ی روزهایی که شاید چای زندگی تلخ شود و حبه قندش گم شود.میخواهم زندگی را نفس بکشم.
پایانی نیست. که روزگار همیشه در گردش است. هی آغاز و باز آغازی دیگر و باز...
و روزی می آید که به مرسی به آن آغاز آغازین. باز می گردی به آن اصل اول.آغاز می شوی گرچه در ظاهر پایان است. آغاز می شوی و می رسی *به انا الیه راجعون.و چه آغازی بهتر از رسیدن به نقطه ی صفر رویش...
پیشِ خودِ خودت!